هدیه شب یلدا
پای یلدای دلت یواشکی زمزمه کن، زیر لب یه یادی از نور دل فاطمه (س) کن.
چشماتو خیره کن و سوره والعصرو بخون، یه دعا برا ظهور پسر فاطمه کن.
اللهم عجل لولیک الفرج
یلدای تان حسینی باد
بقیه پیام ها در ادامه مطلب
چشماتو خیره کن و سوره والعصرو بخون، یه دعا برا ظهور پسر فاطمه کن.
اللهم عجل لولیک الفرج
یلدای تان حسینی باد
بقیه پیام ها در ادامه مطلب
چند روز که چه عرض کنم ، چند ساعتی است همه تحویلم می گیرند، شده ام چلچراغ.
نه کسی دیگر برایم ابرو بالا می اندازد و نه کسی استغفروالله بلند صحبت می کند و نه خبری از نخود سیاه است. نه اینکه اوضاع همیشه ناملایم باشد ، اما امروز حال دیگری است ، اصلا یک چیز دیگر است!
آنقدر متفاوت که هضمش برایم سخت است و شباهتش به روزهای پایانی تبلیغات انتخاباتی عجیب باورنکردنی است؛
این روزها، همه گاه و بیگاه تبریک می گویند.شیرینی ای که روز اول ثبت نام و ورود به دانشگاه به دلمان مانده بود، بالاخره از قنادی به دانشگاه رسید!
این روزها، همه ی حق و حقوق داشته و نداشته ام را یکجا شنیده ام و مانده انجامش ، که الساعه قول می دهند انجام شود و...می شود؟!
این روزها، آدم های ناشناسی رفت و آمد می کنند و اندر خم این مانده ایم که « اینان کی ناند؟»! کاشف به عمل آمد تاج سر مان اند، که هراز چندگاهی قدم بر پلک چشم ما می گذارند و صد البته خدا را شکر که همین یک روز هست. والا به کوچ جهالت از این دانشگاه می رفتیم، درحالیکه خیلی ها (!) را نمی شناختیم!
امروز همه چیز آهنگین و گوش نواز شده: یار دبستانی من... ها... با من بودی برادر... مگه منو می شناسی... تا حالا کجا بودی... بی فرهنگ خودتی...! جدا مجازید؟
خلاصه من هم - دور از جان شما – مثل این ندیده ها این چند صباح را الکی خوش بودم و از این مراسم به اون مراسم ، آن هم با اعمال شاقّه [ عبارت از مقداری سوت،چند تا هوو، چند تا احسنت وامثالهم... خلاصه مجلسی بود شبیه مجلس ].
یک آن به خود آمدم که دیگر 16 آذر هم تمام شده بود.
فردای آن روز ، روز غریبی بود. یک چیزی می گویم [ ببخشید می نویسم ] ، یک چیزی می خوانید. طوفان و سونامی و زلزله 8 ریشتری با اینهمه دبدبه و کبکبه شان انگشت کوچک این کن فیکون هم نبودند ، اصلا این ها کجا و آن روز کجا؟!
دوباره روال 360 و اندی روز سال از سر گرفته شد. دوباره من شدم دانشجوی ... .
و حالا، بعد از گذشت سال ها ،خیره به روزهایی می شوم که چشمانم را بستم و گوش هایم را گرفتم و، تنها و تنها داد زدم.
روزهایی که حرمت قلم را نادیده گرفتم و سپیدی روزگار کاغذی ام را به سیاهه حب و بغض آلودم و خط کشیدم روی تمام هستی ها ،و نیستی ها را طلاکوب کرده و خلاصه به جای حقیقت قالبش کردم.
روزهایی که نفهمیدم از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود، به کجا می روم آخر...
روزهایی که چارچوب شکل وجودم تنها صنفی بود و در پسِ خرید و خواب و خوابگاه و خوراک!
روزهایی که به جان کندن برای چند صدم و پاچه خواری این استاد و دور زدن فلان تکلیف گذشت!
روزهایی که خودم، جوانی ام ، کشورم ، و حتی وظیفه ام را فراموش کردم و باورهایم را قربانی «مصلحت های من در آوردی» کردم.
و امروز من مانده ام و هزاران امرمفروض بر زمین نهاده، من مانده ام و خون آلاله های پرپر شده ، من مانده ام و ...
امروز ... من دانشجو هستم ... و دیگر هیچ!
روز عاشورا بود، مرکز ثقل عرض تسلیت ارادتمندان گرگانی: چهار راه امامزاده حضرت عبدالله بن موسی بن جعفر(ع)
تا چشم می دید سینه زن بود و زنجیر زن و چشم های پر از اشک. تا گوش می شنید صدای طبل بود و سنج و هق هق های ریز ریز عاشقی. همه آمده بودند برای عرض تسلیت ... هرکس با زبان و مرام و مسلک خود.
یکی پابرهنه ، آن دیگری با دیده های نم زده، و دیگری مشک وعلم در دست به نذر عباس علمدار...
دل ها ملتهب بود و لبریز از شیدایی عاشقانه به یاد علی اصغر(ع) شش ماهه عطشان بکربلا ، بانو رقیه(س) بی بی سه ساله ، قاسم (ع) همان امانت برادر ، علی اکبر(ع) اشبه الناس به ختم رسل ، ابوالفضل (ع) سقا و پاسدار خیمه ها ... و دیگر حسین(ع) و حسین و حسین و یک کوفه غربت!
دلم اسیر غربت حسین (ع) بود.ترسیدم معرفت عاشورا ، در پی اینهمه صدا و هیاهو گم شود. ترسیدم از مکتب حسینی فقط همین ها بماند و بس!
آفتاب هم انگار از دلشوره ام باخبر بود و برای رسیدن به اوج با دلم لجبازی می کرد. هنوز هم در خاطر ذهنم آرام آرام در خود می جوشم: کمی بیشتر نمانده ، وقت رستگاری رسیده ، وای اگر الله اکبر عاشورایی در این میان ذبح شود، وای اگر این طبل های بی رحم لطافت نوای خوش اذان را لب تشنه قربان کنند، وای..
که ناگاه شنیدم کسی دعوت کرد برای سکوتی به بلندای عظمت تسبیح کبریایی، وهمه ساکت شدند برای عبادت اعظم.
هنوز دلم از این عرض احترام از سرور در خود غلیان می کرد که با صوت مؤذن انگار شادی ام از حد توان فراتر رفت. دیگر همه ساکت بودند. از همان بلندگوی وسط چهارراه صدا می آمد. لحظه ای بیش طول نکشید که ندای حقیقی عاشورا بر گوش جان ها نشست. الله اکبری که دلها را کند و تا آسمان هفتم برد.الله اکبری که سیل عزاداران را با نوای حقانیت آرام کرد. الله اکبری که به یاد نجواهای لبان عطشان و تازیانه خورده حسین (ع) از بالای نیزه ها و از پس گذشت سال ها هنوز دلربایی می کرد.
دیدم مادری که چادرش را بر سر کشید و گریست. دیدم کودکی که این سکوت برایش مسئله شده بود. دیدم مردی را که زانو زد در برابر قبله وحدانیت رب. و حتی آن دیگری که حجاب را دوباره در وجود خود هجی کرد و ...
و امروز دلم قرص است. قرص قرص!
نوای اذان را شنیدم ، یعنی دلهایمان هنوز زنده است، با دل زنده حتما می شود خدا را در همین نزدیکی ها حس کرد. حتی نزدیک تر از رگ گردن...
التماس دعا



با نزدیک شدن ایام بازگشایی مدارس ، دوباره شور و شوقی شیرین بر فضای شهرها حاکم شده. شوری که نه تنها دانش آموزان ، که والدین آنها را نیز دچار کرده با سعی در فراهم آوردن بهترین ها ،تا پله ای باشد برای تلاش و در نهایت موفقیت فرزندانشان.
اما اتفاق میمون و مبارکی که امسال موجب خوشحالی خانواده ها و بطور کلی دلسوزان فرهنگی کشور شد، رونمایی از لوازم التحریر با طرح های ملی و دینی بود که امیدهای بسیاری را برای سروسامان گرفتن اوضاع درهم و برهم تولیدات به ظاهر فرهنگی به وجود آورده است.
در سال های گذشته نیز مشابه این اقدامات صورت گرفته است که از آن جمله چاپ عکس روی پیراهن جوانان بود که - به دلیل مسائل فنی و ملاحظاتی که بهتر بود مدنظر قرار بگیرد اما نگرفت - توفیقات زیادی حاصل نشد ودیگری طرح های دارا و سارا بود که مشخص نشد چطور سر از ناکجا آباد درآورد و چرا به سمت الگوهای غربی (بخوانید فشن ) پیش رفت و...به خوبی نتوانست جایگاه خود را حفظ کند.
هرچند نظرات و انتقادهای متفاوت و گاها متعارضی دراین باره مطرح شده ، اما اصل این حرکت جای تحسین و تبریک دارد که کمترین آن می تواند معرفی مشاهیر و شخصیت های دینی وملی باشد. طرح هایی که دست کم می تواند این فاصله را با چند سوال کمتر کند که «اصلا اینا کی اند و چرا اینقدر مورد توجه هستن؟!».
طی روز های اخیر و در مراکز فروش این اجناس ، میشود عطش سیراب نشده مردم و یه عمر چشم انتظاری برا قدم برداشتن مسئولین و اصحاب علم و فرهنگ در این حوزه را بارزتر از هر وقت دیگری مشاهده کرد. مردمی که دیگر از خرید سمبل های نامفهوم خارجی – چه شرقی و چه غربی – خسته شده بودند و امروز شاید به جبران تمام آن روزهایی که برای پیداکردن یک کالای غیرمستهجن امثال باربی ها و ... به هر سویی آواره و ناچار بوده اند ، اینک سراغ یکایک طرح های شهید بابایی و چمران و قاهر 313 را می گیرند.
این استقبال مردم نشان می دهد که والدین نه از روی انتخاب ، که از روی اجبار در مقابل مرد عنکبوتی به اکراه تسلیم می شدند و اینک با پذیرش عمومی صورت گرفته ، فرصت مناسبی برای ادامه اقداماتی از این دست و ثمربخشی آن به وجود آمده است.
و اما .... در این مرحله نباید حرکت مداوم، پیش بینی اقتضائات و جلوگیری از انحراف مبانی فکری از باورهای اعتقادی را از نظر دور کرد و با اتکاء به نتایج کارهای پژوهشی و علمی در حوزه های رفتار شناسی و مخاطب شناسی، در جهت حفظ نتایج فعلی و تکمیل اقدامات تا رسیدن کامل به اهداف ،حرکتی مستمر و رو به جلو داشت.
گام هایی که امروز نه یک پیشگیری که نوعی درمان برای « آنچه گذشت » است و با توجه به اوضاع موجود و ناتوی فرهنگی « از نان شب هم واجب تر است »!
به امید روزی که رویای نوجوانان کشورمان را نه با ودیعه از فرهنگ اجنبی و منتاژآن در داخل ، که با گنجینه غنایم دینی و ملی مان با دستان خود بسازیم.
نویسنده :حماسه ساز
